در بامدادی فصل آغازین سرما که خورشید داشت از پشت ابرها نیزه های بلورینش را می تاختاند در زمین لشکرسرما اطراف همه را محاطه کرده وانتقام می گرفت. ابرهای که داشت طیف را درمقابل اشعه های نورساخته بود هم مقاومت نمی اورد وبادهای خزانی وزیدن گرفته بود و آنان را به هر سمت وسوی می کوچاند وچهره زمردین آفتاب را نمایان می ساخت .

در زمین سرما که می دانست دیگر خورشید تاب مقاومت را ندارد ونمی تواند بدادی هوا خواهانی زمینی اش برسد به بیدادی می پرداخت وگلها ودرختان را به بی رحمانه ترین شکلش جورمی داد و لباس های سبزینه وآرایش شده اش را ازتن آنها می درید و درمقابل سرمای سوزان برهنه می ساخت .

پرنده گان که در موج از سرمای شدید قرار داشت ودسته دسته به کوچیدن آغاز کرده بود از این رویه ی ناشایست فصل به خشم آمده بود وهمه باهم به نکوهش این واقعه صدا سرداده بود ومی خواست صدایش را به گوشهای شنوای برساند و از ازاطرافیانش کمک می خواست وهیچ فریاد رسی به فریاد آنها توجه نکرده وهرکدام درگوشه ای مصروف جمع وبستن اموال شان بودند تا با کوچیدن بتواند اززحمت ظلم که سرما روا می دارد رهایی یابد وبه زندگی عادی شان بپردازند.

خورشید که تازه از پشت ابرها رهایی یافته بود با چهره یی نیمه خندان به زمین می نگرست و به اعمال آنان توجه می کرد وهمینکه کوچیدن و رفت وآمدهای موجودات زمینی را مشاهده می کرد به یادی روزهای می افتاد که وی از چینین موجودات خاطره هایی را به سینه داغ دارش داشت  ،می افتاد ولی بانهم رحم به دلش می گشت ووعده دوباره آمدنش را به زمینیان مژده میداد وبعضا به فکر آن روزهای گرم تابستان می افتاد که همه ی روزهای تابستان را در نکوهش وناسزا گویی زمینیان سپری کرده بود و به خود می گفت که چی گونه می شود بااینهاکنار آمد.

 دیروز که من به انها روشنی ام را هدیه می کردم اینان دشنام می دادند امروز که بادهای خزانی دارد از داشتهایشان به اینان می بخشد نیز مورد دشنام آنان قرار می گیرند ،مگر چی حساب نهفته است که اینها با هیچ کدام ما نمی سازد.

ابرها که زمزمه های آفتاب چیزهای راشنیده بود نیز به صدا درامد وبا آفتاب هم صحبت شد وگفت که آری من نیز اززخم زبان اینها در امان نمانده ام وتنها شمانیستد که این باری از ناراحتی را باخود می کشید وماهم به همچون دردهای مبتلا هستم. از همین جا بودکه گفتگوهای میان ابروخورشید آغازشد وخورشید ازابر پرسید که شما چی کاری را کرده اید که اینهامی نالد و به شما ناسزا می گوید ؟

ابر با اشکهای که درچشم داشت و با صدای بلند گفت: من که نمی دانم چی جرمی را مرتکب شده ام اما همین قدر می دانم که من برای زنده ماندنی اینها آب می پاشانم وبه گها وگیاهان در کوه وصحرا آب می بارانم بازهم مورد نکوهش قرار می گیرم و لی فریادی انان را می شنوم که می گوید شما تمام حاصلات ما را به خاک وخون کشانیدی وتمام زحمات ما رابه نابودی بردی . خورشید می پرسدکه شما چرا اینهمه زحمات انان را نادیده می گیردو به انها آسیب می رسایند؟ وی درجواب می گوید که نه من ازحرف کدام انها کنم یکی ندا سر میدهد که اهای کجا شده ی مگر نمی بینی ونمی شنوی که علف ها خشکیده واب ما دارد کم می شود و تمام زراعت ما دارد نابود می شود ودیگر برای بارهای درختانشان همین طور آب می خواهند ولی من  نمیدانم چی کنم و بناچار گرمای سوزان را که می بینم مجبورم به داد انها برسم واب بی پاشانم. راستی حالا که ازشما بپرسم که شما برای چی از اینها ازرده هستید می توانی به من بگوی ومن هم ا زشکایت و دردکه شما دارید با خبرشوم.

خورشید که با دردهای سوزان که درون سینه اش را می سوزاند بی صبرانه منتظران بودکه تا دردهایش را با ابر درمیان بگزارد تا راه حل ویاهم کمی از دردهایش کاسته شود شروع کرد به بازگوی ماجراهای را که از زمینیان دیده بود واز ناسزاگوی های را که شنیده بود. خورشید گفت که من وقت که در موسم تابستان موقع رسیدن وثمرمیوه های موجودات زمینی هست می آیم وگرمایش خودرا برای رسیدن حاصلات آنها می تابانم ، مدام از آنها ناسزا و فوش های را می شنوم که خیلی هم ناراحت کننده هست ولی اگر نتابانم متباقی آنها نیز به چینین اعمال دست می زند و ناسزا می گوید، ولی در موقع که دلم از این موجودات می گیرد و می خواهم رخت بربندم و رهایی دیارم شوم،دوباره هی های و سروصداهای بلند آنها بلند می  شود و مرا باز می خواند من که متعجب می شوم ونمی دانم که چی باید بکنم و به همین خاطر تصمیم خودرا گرفته ام و می روم تا لحظه بیاسایم و آسوده زندگی کنیم.

ابر برای تسلی دل خورشید به عادت های ناسنجیده ومروج شده آنان پرداخته واز سخن های ناسنجیده ی آنان حکایت می کرد تا بتواند رضایت دل خورشید را بدست بیاورد، وبعضی از افسانه های را از زمان های درحکایت می کرد وتا بتواند از درد دل خورشید بکاهد وهمین که به این داستانها ادامه میداد وسرانجام هردوبه نیت وخیر خواهی که داشت تصمیم گرفت که بدون درنظر گرفتن هیچگونه سخنان آنهاباید ما به کارهای مان ادامه بدهیم وآنان را بگزاریم به خودش تا بحال بیایند ویاهم کسی بیایند که جواب برایش داشته باشد وقناعت آنهارا حاصل نماید.

م. ج.تجلیل

دانشگاه کابل