تکرار لحظات ناخوشایند
به ساعتم نگاه میکنم دقیقا ساعت دوازده و بیست دقیقه را نشان میدهد .از اتاقم می برایم و به درون حویلی یک نگاه کلی به اطرافم می اندازم و گاهی در مقابل آیینه که ساده ترین و صادق ترین ابزاردر زندگی امروزی ام است می ایستم
.به آیینه به دقت نگاه می کنم می بینم که هر روز چند چروکی به صورتم افزوده شده و حالت گرفته گی و پریشانی بوضوح درآن به مشاهده می رسد . در دل نمی گیرم محله را به قصد مکتب که در آن وظیفه دارم ترک می کنم . در مسیر راه بچه ها و دختران زیادی را می بینم که با لباس های مکتبی که در تن دارند عده ی بسوی خانه ها یشان می آینده و عده ی دوباره بسوی مکتب می روند
از کوچه عبور می کنم و به مکتب نرسیده هر روز دیدگانم با زن مقابل می شود که در گوشه ی روی کهنه فرشی نشسته و دست تملق بسوی عابرین کوچه بلند کرده و تقاضای کمک می کند .
عده ی که مثل من از خرچ خود باقی است این صداها را نشنیده و از کناری آن با نهایت از بی تفاوتی رد می شوند و دنبال کار و بار زندگی خود می روند . عده ی دیگر که در ظاهر با لباس های زیبا و نو آرایسته شده اند این حالت را طاقت نیاورده دست به جیب می کنند و کمک های ناجیزی را در میان کاسه ی کوچک که در پیش روی زن گذاشته شده می اندازند و میروند .عده ی موقع عبور از آنجا حرف های را زمزمه می کند الله بیشتر میداند که حالت از ترحم خود را نشان میدهند و یاهم انزجارش را از پیر زن که از آن ها تقاضای کمک کرده .
زندگی من هم لحظات تکرار نازیبایی ها و خشونت هاست . هر روز با شنیدن اخبار وگزارشات از کشت و خون مردم بی دفاع و شهروندان عادی کشور به چروکی صورتم افزوده می شود . گاهی که با دوست هم کلام می شوم ، وی از من انتقاد می کند و می گوید : به نظرم دیوانه شده ی مگر نمی بینی که همه دچاری این مشکلات و نا امنی هاست . پس تو چرا اینقدر غصه می خوری و فکر میکنی .
وقتی حرفهای دوستم را می شنوم به یادی همان گفته ی دوکتور علی شریعتی می افتم که در نامه ی که برای برادر زاده اش می نویسد می گوید : "تا میتوانی خرباش" چیزی نمی گویم و به نحوی کنار می آیم و می پذیرم آری شما درست می گوید همه به این حال گرفتار اند .
از قضا روزی ازآن محله می گذشتم که درد دل این خانم را با چند تن از خانم های دیگر که در اطرافش نشسته بود شنیدم که می گفت : شب که گذشته چیزی نداشتیم که بخوریم و اولادهایم کوچک است . شوهرم درین نا امنی ها و حملات تروریستی که بالای مردم هزاره ی این شهر صورت می گیرد قربانی گردید . کارگر ندارم و خودم هم که پیرم و کاری از دستم ساخته نیست و اینجا هم از صبح تا به شام می نشینم بعضی شب ها است که به سختی نان خشک اولاد هایم را بدست میاورم .
شنیدن این سخنان چنان تاثیری عمیق بر روحیه ام گذاشت که سرپای وجودم لرزید و دیگر حس نمی کردم که چی می شنوم .به رفتارم ادامه دادم و از آنها دور شدم هر روز که از ان محله می گذرم آن صدا در گوشم طنین می اندازد که " بعضی شب ها به سختی می توانم نان خشک فرزندانم را ازین کمک رهگذران بدست بیاروم" ...........................