شیخ با تنبور وساز و طبله اش
شیخ با تنبور وساز وطبله اش
کرد آغازازحکایات روضه اش
مینمود اهنگ خوش با سوزی دل
داستان های دراز وقال و قیل
بچه ی کوچک وکم اندوخته
گوشه ی مسجد چشمی دوخته
وی که ازوعظ ونصیحت خوانده بود
کی چنین وعظ ومناقب دیده بود ؟
گفت: ای شیخ الجناب روضه خوان
دمبوره در مسلکت باشد حرام
این چنین گرمی کنی بی حرمتیست
هرکسی سازی نوازد کشتنیست
تو که خود مفتی و واعظ گشته ی
چند از وعظ ونصحیت خوانده ی؟
در کتاب جمعه یی شیخ شو ر
جای رقص وسازهست درعمق گور
من چیطور باور کنم آیین تو
کز چنین وعظ ونصیحت دین تو
گفت: هرکسی داند عیب کارخویش
من همینقدرام که کردم کار خویش
گر هوایی شیخ ومفتی کرده ی
فکر بی جا است ،مفتی کرده ی
مغز می خواهد و نیرنگ وفریب
تا شوی صاحب کمال واهل جیب
مرگ ناتمام من!