حدیث قربانی
هوای پاییزی محسوس بود. هوایی نسبتا خنک میوزید. اهالی قریه در هر فرصتی که دست میداد، از عید و قربانی حرف میزدند. عدهای از خرید و سوغاتیهایی که از شهر دوستان و وابستگانشان فرستاده بودند، صحبت مینمودند. اما تمام این گونه نبود. عدهای بودند که نه حرف از قربانی داشتند و نه هم از سوغاتیهای شهری. ساکت و خاموش بودند و کمتر در این گونه مجالس و تجمعات شرکت میکردند.
عدهای از گاو و گوسفندهای چاقی که برای قربانی آماده کرده بودند، صحبت مینمودند، اما عدهای بودند که نه فکر داشتن گاو را داشتند و نه هم فکر گوسفند را، بلکه بیشتر به فکر و خیال گاوها و گوسفندان که توسط حاجیآقا، ملک، خان، ارباب و وکیل چاق شده بودند، میرفتند تا چگونه میتوانند قسمتی از بدترین گوشتها و اشکمبه-رودهی این قربانیها را هم اگر شده، به دست بیاورند.
خوابهای رنگارنگ دختران خلیفه ایاز، همسایهای که کمی دورتر از ما زندگی دارند، در این روزها از نو شروع شده بود. آنان زندگی را چیزی جز جهنم وعده شدهی خداوند در روی زمین نمیدانند. کمتر روزی شده است که آنان کفش به پا داشته باشند و شکم سیر. راه رفتن با پاهای برهنه از کودکی تا بزرگی، جزئی از زندگیشان است. کمتر شبی را به خاطر دارند که در خانه دیگی را پخته باشند و از آن شکمسیر خورده باشند.
هنوز زبان را خوب یاد نگرفتهاند که دست به گدایی میزنند. مرد خانه، که آنان را بخشایش خداوند میخواند، همچنان به شغل ازدیاد نسل بشر مصروف است. دهقانی بزرگترین هنر اوست. دهقانی هم که در این سالها خریدار ندارد؛ باران نمیبارد، زمینها هم خرابه و تبدیل به دشتهای خشک شدهاند. در کنار زنش که مینشیند و مدام از جوانیهایش میگوید که دختر ملا چمبرخیل او را دشنام داده بود. او دشنام دختر ملا چمبرخیل را تعبیر عاشقانه مینمود. فکر میکرد این دشنام وی گامی بوده به سوی پلههای بعدی که ایشان به وی تن نداده است.
ملا چمبرخیل که مدام رعیتش را نصیحت مینمود و از مزایای قربانی میگفت، کمتر خود راضی به قربانی دادن بود. رمهی کلان گوسفند داشت، دو ماده گاو شیری و دو نرگاوبرای قلبهی زمینها. همین که عید قربان نزدیک میشد، وی مدام در فکر نصایح جدید و ترفندهایی میشد که مثل سال قبل از رعیتش بر او نتازد و خواهان قربانی گوسفند چاق و چلهاش نشود. او آن را برای زمستان چاق نموده بود.
خلیفه بیو که هرسال یک برهی نر را برای قربانی چاق مینمود، از این گونه رفتار دوگانهی ملا چمبرخیل به شک افتاده بود. ملا چمبرخیل هرسال نوبت قربانی خوردنش را در خانهی خلیفه بیو برابر میکرد. وی هرسال ترفندهای مختلفی را راه میانداخت تا نوبتش به خانهی ملا بیو برآید. گوشت لذیذ و خوشمزهی برهی نر از یکطرف و دستپخت خوشمزهی زن بیو از طرف دیگر به حرص ملا افزوده بود.
بیو امسال قربانی چاق نکرده بود. هرچند که چندبار ملا چمبرخیل از او دربارهی قربانیاش پرسیده بود، اما به وی راست نگفته بود. وی میخواست برای یکبار هم اگر شده، ملا را در این باره بند بیاندازد و دلیل اصلی قربانی نکردنش را بفهمد. روزهای عید فرا رسید. همه قربانی کردند تا نوبت به ملا چمبرخیل و خلیفه بَیو رسید. ملا به خلیفه پیشنهاد داد که برهی قربانی شما را ذبح کنیم، بعد تصمیم میگیریم. اما بیو برعکس وی پیشنهاد داشت.
خلیفه بَیو که از اصرار ملا چمبرخیل به ستوه آمد، واقعیت را گفت. ملا صاحب، من امسال به خاطر نداشتن وضع خوب اقتصادی نتوانستم قربانی چاق کنم. هنوز حرفهای بیو خاتمه نیافته بود که ملا چمبرخیل ازگوش چپن کلانش کش کرد و گفت: «لعنت برشیطان! مگر کاری بدتر از این هم میشود». همه حیران به طرف وی نگاه میکردند و گفتند ملا صاحب، مگر چه اشکالی دارد، راست میگوید توانش نکشیده، قربانی هم نمیکند، مگر خدا خود بینای کل نیست و نمیبیند!
ملا چمبرخیل که چارهاش را ناچار دید، به فکر فلسفه بافتن شد؛ مگر آن حدیث را نشنیدهاید که از ابن ثمر رو ایت شده است که «هرگاه کسی قربانی کند و این روند را ادامه ندهد، روح اسماعیل پیامبر از وی ناراض شده و در قیامت از خوردن آب از حوض کوثر باز میدارد». زمزمههایی میان مردمی که درخانهی بیو جمع شده بودند، پیدا شدند. یکی زیر لب میگفت: «بیو خدا ترا خراب کند. به خاطر دنیای زودگذر، اخرت ماندگار را از دست دادی». عدهای دیگر در بین خود میگفتند: «همهی مردم تلاش میکنند تا در آخرت از آن حوض کوثر آب بنوشند، اما بیو همهچیز را از دست خود خراب کرد». زمزمههای خفیف شنیده میشدند و خلیفه بیو همچنان غرق در فکر این حدیث شده بود.
کوب محمد که در حاضرجوابی و پختهگویی معروف بود، از کنج خانه ایستاده شد و گفت، بااجازهی خلیفه بیو و دیگر دوستان، من یک سوال از ملا صاحب دربارهی قربانی دارم و بعد دربارهی خلیفه بیو تصمیم میگیریم. ملا چمبرخیل با شنیدن این حرف که دربارهی خلیفه بیو بعدا تصمیم میگیریم، فکر کرد که کوب حتما برنامهی جالبی دارد. ملا مجلس را به سکوت فرا خواند و از کوب خواست تا سوال را مطرح کند. کوب هم بدون حاشیهروی رفت روی اصل داستان و گفت: «ملا صاحب، خدا به نعمات و بخشایشش زیاد کند، خود شما با وجود داشتن رمهی کلان گوسفند و گاوهای جورهای نر و ماده قربانی نمیکنید، ولی مدام رعیت راتشویق مینمایید؟» ملا یکبار متوجه شد که کوب بر خلاف آنچه را تصور داشت، حرف گفته است. با آخ و اخمی شروع به حرف زدن کرد.
آی اهالی قول شارا! چیزی را که نمیفهمید، چه لازم است که به آن میپردازید. اگر آن قدر رسیده بودید که همهچیز را بفهمید، چه لازم بود که من را ملا گرفتید. من را در کارم بگذارید تا دین و مسئولیتی را که خداوند به گردنم نهاده است، ادا کنم. خدا ناخواسته شما که نمیخواهید اوامر الهی انجام نپذیرند. مگر خلاف گفتهام؟ همهی مردم آرام گوش میکردند و با یکصدا گفتند: نه. باید اوامر الهی اجرا شوند. ملا گفت: حالا میآیم به جواب کوب محمد.
جناب کوب محمد! شما به من گفتید که چرا قربانی نمیکنم؟ درست، من به خاطری قربانی نمیکنم که بابهکلانهایم نمیکردند. این رمه را که شما یادآور شدید هم از زحمات و تلاشهای خدا بیامورز پدرکلانم است که در نقاط مختلف دوست و آشنایی دارد و هرسال یک دانه دو دانه گوسفند را به بهانهی زکات، بخششی و قربانی برایم میفرستد. هرکس که قبلا قربانی نکرده باشد، لازم نیست که قربانی کند و هرگاه کسی یکبار قربانی کرد، واجب میگردد که هرسال باید قربانی را آماده و انجام دهد. این مسئله در چندین حدیث رویش تأکید شده است. این حکم و حرف آخر ملا چنان تکانهای در میان مردم ایجاد کرد که خلیفه بیو فورا به جایش ایستاده شد و گفت: «ملا صاحب، یکدانه گوسفند برای زمستان دارم، من پاهایش را با ریسمان محکم میبندم و برایتان اگر زحمت نمیشود، کارد اول را شما بکشید، تا خداوند این معصیت بزرگی را که انجام دادهام، به بزرگی شما ببخشد. اهالی قریه همه خلیفه بیو را دعای خیر کردند.