دوبیتی‌ها


آیینه ی نگاه تو امید و روزن است
مژده برای بودن فردای روشن است
سهم بگیر به روشنی فردای شهرعشق
ورنه مسیرما همه تاریک و مبهم است

شبگرد کوچه‌های خیال تو گشته ام
چندیست غرق راه وصال توگشته ام
انگارکه سال‌هاخموشیست رفیق من
ساکت و بی قرار به دنبال توگشته ام

نگاهت پشت قاب شیشه مانده
هزاران حرف دل ناگفته مانده
بیا در ساحل دریایی امید
هوا خواهان عشقت تانه مانده

دوبیتی

من به ماه و آسمان خندیده ام
امشب ازدست غمش رنجیده ام
ساکتم سرد و خموش همرنگ شب
پای را در تاری غم پیچیده ام

ستاره شو دل شب های تار شگاف
هزارنکته نگفتست به قید حرف بباف
نماد شهر شو از خود نشان بجا بگذار
همان بمان که بودی ازین توبیش ملاف

پروانه رفت و باغ دلم گل نمی کند
دیگر هوایی خواندن بلبل نمی کند
همرنگ زاغ گشته و بیمار وبی قرار
این کوله بار غم ره تحمل نمی کند

گام بسوی شایسته سالاری


قرار اطلاعات رسیده ازدفتر ریاست جمهوری افغانستان،نمایندگان پارلمان کشور بخاطر دریافت نکردن پاسخ های قناعت بخش از ریاست حفظ و مراقبت محیط زیست از مقام ریاست جمهوری خواسته است تا در تعین وگزینش افراد توجه بیشتر نموده و از افراد شایسته و دلسوز کار بگیرند .
دفتر ریاست جمهوری کشور بنابر تقاضای مجلس نمایندگان مصطفی ظاهر را ازپُست ریاست حفظ محیط زیست برکنار و در وزارت زراعت و مالداری مقرر نموده است . مصطفی ظاهر  ادعا نموده بود که میلیون ها نهال را در شهر کابل و اطراف آن با دستان خود غرس نموده و سرسبزی فعلی کابل از دست آوردهای چندین ساله کار وی است. وی علاوه نمود که شهرداری کابل در قسمت آّب رسانی آن کمک و همکاری نموده است .
ایشان که با زحمات چندین ساله خود توانسته چهره ی خاک آلود شهر کابل را تغییر بدهد از انتقادی نمایندگان مردم در شورای ملی ناراحت شده افزود: افراد دلسوز و خدمتکار درین کشور جایگاه ندارد  .سعی و تلاش چندین ساله من برای هرچی بهترشدن هوایی شهر سرانجام نادیده گرفته شده و به اندازه مُلی هم اهمیت داده نشد ه است. فعلا به این نتیجه رسیده ام همانطور که دست آوردها و خدمات چاردهه پدرم درین کشور نادیده گرفته شده وبه بادی فراموشی سپرده شده است به یقین که کارکردهای من هم به فراموشی سپرده خواهد شد .درین کشور افرادی زیاد همانند من هستند که در پی آبادی کشور بوده وزحمت می کشند ؛ولی متاسفانه نه تنها از زحمات و تلاش آنها تقدیر و تشکری نمی شود بلکه مدام موردانتقادهم قرار می گیرند. شهزاده سرانجام بعداز پرخاشگری و انتقاد تند به نمایندگان مجلس خطاب نمود ،گفت : من مُلی خور نیستم شهزاده ام .
کمیته تشخیص استعدادها وبُردکاری حکومت که تاحال از دست آوردهای شهزاده بی خبر بوده تمجید وتشکری نمود و مدال نو را که یکی از فیلسوفان برجسته کشور با اعداد جادوی اش طرح و دیزاین شده بود ، به عنوان مدال افتخاری به جناب شهزاده تقدیم شد واز ایشان تقاضا بعمل آمد تایکباری دیگر لطف نموده در قسمت زراعت و مالداری نیز جایگاه کشور را در میان کشورهای همسایه تثبیت نموده و افتخار بیافریند تا سبزی فروشان ما از خرید مُلی کشورهای بیگانه دست بکشند .
ناگفته نماند بعضی از درخت های که تاهنوز برای عده ی از باشندگان شهر کابل و مردم افغانستان گُنگ و ناشناخته مانده بود درین محفل اهدای مدال افتخار واضح و روشن شد که درخت های سرکوه را جناب شهزاده شانده است .
بانشر این خبر از صفحه فسبوک کرزی خان ،دهقانان صفحات شمالی کشور این اقدام حکومت را به فال نیک گرفته و تمام زمین هایشان را با مرکب های معتاد شُخم زدند و آماده ی مُلی کاری نموده شده است .

دوبیتی

تاری ربابم امشب زلف های تاب دارات
نقل و نبات بزمم لب های آب دار ات
شهد را ربوده لب ها از آن نی نیستان
زیباست آن نگاه و چشمان پر خمار ات

سرود

دسته دسته آمدیم از هر کنار

تا کنیم این مُلک راچون نوبهار

نوبهاران می کنیم این مُلک را

با هنر و دانش و علم و شعار

آمدیم تا جشن را برپا کنیم

چهره تاریخ را رسوا کنیم

آمدیم تا ما شویم یکجا شویم

صاحبان قُله ی فردا شویم

ما به جنگ دیو ظلمت میرویم

با توان و عزم و همت میرویم

میرویم بنیاد ظلم را بر کن ایم

با سپاه علم و الفت می رویم

صلح می خواهیم ودانش پیشه ی

تا شویم ما صاحب اندیشه ی

در پی این عزم خود ایستاده ایم

جملگی انسان و انسان ریشه ای

آنکسی است رهبرما در جهان

تا نمایاند به ما گنج نهان

ما خریداران گنج  دانش ایم

تا کنم آباد ما هردو جهان

سخنی از بزرگان

انسانها معمولا گناه ناکامیهای خود را گردن شرایط می گذارند. من به شرایط معتقد نیستم. اشخاص موفق شرایط را جستجو می کنند و اگر نیابند ایجاد می کنند. جرج برنارد شاو

شهرخون

ای دردا چی قدر دردناک است
قصه ی مرگ هرشب و شامم
در پس و کوچه های عربت شهر
زندگی زهر گونه است در کامم

گل واژه های شعر هوایم نمی کند
بگریخته است و باز صدایم نمی کند
ریختانده میشودخون انسان درونشهر
انگار که شهر مرده دوایم نمی کند

دوبیتی

هنوز حال و هوایی شعر هایم را نفهمیدی
تبسم کردی و با تند بادی سرد رقصیدی
نگاهت سایه ی افسونگری را پخش میسازد
مرو قدری بی پای در شهرچرا اینقدر نومیدی

دل ها سفر نموده در آنسوی پنجره
خاموش و بی صداست گلو و حنجره
دوختم نگاه به گوشه ی باغ امیدوصل
دردا ! کشیده است به پایم دو زنجیره

 

کی باور می کند سوزی درون سینه ما را

کی باور می کند سوزی درون سینه ما را

کی باور می کند شرح غم محمود وزهرا را

نشاط ازشهرکوچیدست و اما سخت درگیرم

کی باور می کند این حالت بی دستی ما را

قناری هم دیگراز شهر گلها کوچ خواهد کرد

کی باورمی کند رنج همه سرمای سرما را

به فصل سردی پاییزی نگاهی دیگری افگن

کی باور می کند فقر وفلاکت های ما ها را

دیگر باد خزانی حرف از شفقت نخواهد راند

ترحم کن بی بین یکبار حال این یتیم ها را

مرو درحج کمی ازخرچ دسترخوان بکاه ای مرد

کمی عاقل شو و باور نکن هرگونه فتوا را

ساقی

ساقی به باده صبحگاهی قسمت
با چهارده معصوم و علی قسمت
هر قیمت که باده را باشد ساقی!
یک جرعه ی بیش ازین می خرمت

در واژه های شعر طنین صدایی تست
در لابلای بافت سخن جایگاه تست

مغرور مشو که کردی نفوذ درکلمه ها

عشق است آنزمان که بودن برای تست

عیدانه

 

ندارم تحفه ی عیدی چگونه بنگرم رویت

ربوده طاقت و صبرم کمند جفت ابرویت

شراب تلخ ساقی هم دیگر کارا نخواهدبود

مداوای دیگرخواهم کمی اززلف مشکبویت

ابیات پراگنده

دعوت نمی کنم که قناری شوی برام
در سردی های دهر بخاری شوی برام
در جاده های سرد و ملال گیر زندگی
دستگیر و یاری موسم زردی شوی برام

انگاه که نان به قیمت جان تو میر سد
انسان خموش و زهربکام تو می رسد
می نوشند از بهای خون ما و تو عزیز
زهری چشنده باز به جان تو میرسد

به شهر شب کده ی ما قناری نیست
سکوت سرد غم است یادگاری نیست
هرانچه نیست دلی از برای مهر ورزیدن
تفنگ ،مرمی و چاقوست ،دلداری نیست

از مرز و بوم پنجره فریاد می کنی
تنهاستی و گاهی مرا یاد می کنی
می خندی بردریچه غمباری زندگی
لعنت به عشق لیلی و فرهاد میکنی

 

تزویر

 

دیگر دروغ و پرده ی تزویر دریده شد
گوش و بینی اهل ریا هم بریده شد
فصل قداست سادات و شیخ رفت 
فهم وشعور آمد و رنگش پریده شد

دوبیتی

باران که زلف نرم ترا شانه می کند
دستم حسودی می شود وبانه میکند
دست نگاه رفته به تقدیر بسمت تو
تقدیر بشکند که عجب ناله می کند

قفس بشکن و آغازی دیگر کن
نویس بر برگ تاریخ و خبر کن
گذشت ایام تلخ تبعیض و خون
برای  بودنت  جان   را سپر کن

دوبیتی

به آغوشی سکوت شب پناهم
تو میجوشی همیشه در نگاهم

به کوی عشق راندی با نگاهت
کمند از زلف انداختی به راهم

نهـــال آرزوهــا را نشــانـدم
به پایش جوی آبی را کشاندم

سپردم دست باغبـان نگـاهـم
به برگهایش دوبیتی ها فشاندم

روزنه نگاه

در روزنه ی نگاهت
سر زمین
جادویی افسانه ها
با جعرافیایی سنگین
وابستگی ها
که مساحت آن را عمق نگاه ها تعین می کند
قرار دارد.
با تکیه بر قلمروی نامحدودی
احساس ها
می شود سرزمین ناملموس دلتنگی ها را
با یک
آه سرد
اندازه گرفت .

بیت های پراگنده

شبم با بیت حافظ می شود روز
نمیدانم کجا است یاری دلسوز
نه احوالش نه مکتوب نه پیامی
کشم از عمق دل آه جگر سوز

من از چندیست در تعبیر خوابم
گرفتاری سوالی لا جوابم
نه شیخ داند جوابش را نه مفتی
اگر پرسم به چار دین بی کتابم

رفتی بکام دل و حسادت نمی کنم
شادم ازینکه باز جسارت نمی کنم
درپرتوی سیاه زمان بی خبر زخویش
آزاده ام به هیچکی خیانت نمی کنم

 

زمین

چندیست دیو و هیولا شده زمین
مقبره ی برای ضعیفها شده زمین
درتار و پود توغم خانه کرده است
میدان رزم وقدرت دیوها شده زمین
دیگراز آن شکوه وعظمت نشان نیست
بالای تو چی حاکم رسوا شده زمین
یکدم نگاه کن و به افرادی ساکنت
مستند و بی خبر ز گداها شده زمین
در کارگاه هستی ات بیچاره پای مال
بیچاره و گدا چی بس تنها شده زمین

از هرچمن سمنی

شب گلویم را فشرد و درگیرفت
قصه ی ناگفته را از سرگرفت
می فشارد با غمی پارینه اش
با غمی سوزنده اش در برگرفت

دل به دریا می زنم تا رنگ موج حاصل کنم
یا زلالی می رسید یا آب را کاه گل کنم
بستر دریا نصیب دُر و اصداف است و لیک
همنشینی دُر شوم یا دُر را باطل کنم
خوب رویان درنما باشد وهمرنگ صدف
این صدفها دُر شود یا بحر را حایل شوم

خمار میکده کمی ازساز و می بگو
از رقصهای صوفی بی دست و پی بگو
از واعظان شهر که همه گشته برملا
قدری هم از صدای دف و چنگ ونی بگو

انگاه که ابر چشم تو لبریز می شود
عمری بهاری رفته و پاییز می شود
در باغ خاطرات  جز حرف های تو
ننوشتم ،قبول که دل ریز می شود

ابیات پراگنده

امشب از عمق دل ای حرف مرا فریاد کن
وان صباحی که نباشم باز من را یاد کن
این جهان کینه توز افسانه های رفتن است
تاکی هستم این دل ناشاد من را شاد کن

سفر تا مرز چشمانت قشنگ است
بهاری زندگی اینگونه رنگ است
بگیریم زندگی را با دل خوش
بسا اوقات دل ها مثل سنگ است

از این شب تا به چندی انتظارم
برایت لحظه ها را می شمارم
رسد روزی که آیدنامه از دوست
در آندم شادم و مست وخمارم