قدرت خواب با زبان تمثیل
روزی از روزگار باد و خواب باهم به مباحثه نشستند وهرکدام از قدرت و نیروی خود تعریف می کرد.بعداز گفت و شنودهای زیاد به نتیجه نرسیدند و تصمیم گرفتند که باید قناعت همدیگر را بگیرند.
باد گفت: من ثابت می سازم که نیروی من به مراتب بیشترو تاثیرگذارتر از شماست . خواب هم که نمی خواست در مقابل رقیبش کم بیاید، در جواب گفت : من همچنان ثابت می سازم که نیروی من نسبت به شما قوی تر و تاثیرگذار تر است. هر دو با این گفتگو وتبادل حرف تصمیم گرفتند که ثابت سازد که واقعا کدام یک قوی تر اند. خواب که به نیرو وقوت خود باور داشت و از اعتماد به نفس بالای برخوردارد بود ،گفت : بهترین مثال برای من وشما کودک است باید نیروی خودرا روی آن ثابت سازیم.
باد از شنیدن این مثال خوشحال شد و گفت که آری مثال خوبست من هم می پذیرم. باد به خواب گفت : نوبت اول را به شما میدهم ،امتحان کن. خواب درجواب باد گفت : این عادلانه نیست که هم مثال را من انتخاب کنم و هم نوبت اول را خود بگیرم. باد را تعارف کرد وگفت :نوبت اول از شماست پس لطفا بفرماید.باد پیشنهاد را پذیرفت و آماده ی امتحان شد.
در دوردست ها فامیل گرسنه و فقیر زندگی می کرد . آن فامیل که ازوضعیت زندگی خوبی برخوردار نبود ، وکمتر می توانست که برای فرزندش غذای مناسب آماده کند . ازقضا آنروز صاحب خانه که به دهکده ی دیگر برای کار رفته بود توانسته بود که تکه نانی رابیابد و با خود آورد تا به یگانه فرزندش که همیشه وی را دلبند پدرخطاب می کرد بدهد و شکمش را سیر نماید. پسرک با دیدن پدر و آنهم با تکه نانی شادی سر میداد وترانه کودکانه را با لحن گرفته و کم توان می خواند. پدر وقتی به خانه رسید پسر را در آغوش گرفته و رویش را بوسید و گفت که دلبندم این هم سهم شما از کاری امروزی ام . آن کودک که نهایت گرسنه شده بود نان را از دست پدر گرفت و با خوشحالی به خوردن شروع کرد .
کودک نان را گرفته و در پیش روی خانه روی تکه سنگی نشست و بخوردن ادامه داد . نان نبود بلکه حیات کودک بود که بدست گرفته بود و هرلحظه با آن تازه تر می شد. باد و خواب هردو به سراغ این کودک رفت و با دیدنش خوشحال شدند وگفتند که مثال خوبی را یافته ایم. باد وزیدن گرفت و با تندی و تیزی می وزید تا بتواند تکه و پاره ی نان این کودک را از دستش ببرد و بتواند نیرو و قدرت خودرا برای رقیب خود معلوم کند. وقتی باد وزیدن گرفت کودک نانش را محکم تر از قبل گرفت و همچنان به جویدن تکه های نان خشک ادامه میداد. باد تند تر شد و بازهم وی مقاومت خودرا بالا برده واز نانش حفاظت می کرد. وقتی باد متوجه شد که نتوانسته است نان را از وی بیگرد شدت گرفت و سرانجام کودک را مجبور کرد که بلندی سنگ را ترک گفته و پاین بیاید . به گوشه آنسوتر رفت نشست . باز هرلحظه شدت و توانش بیشتر می شد ؛ ولی بازهم کودک دست از تلاش برنمیداشت ونانش را در بغل محکم گرفت . باد با وزیدن تندش وی را چند قدمی آنطرف غلتاند و با خود برد ؛ولی بازهم دست از نانش برنداشت و محکم گرفته بود. وقتی باد این وضع را دید، دلش به حال کودک معصوم و گرسنه سوخت و دست از تلاش کشید و گفت: من تسلیم این کودکم دیگر کاری به کارش ندارم وحالا فهمیده ام که اگر تا لحظات ودقایق اخر مرگ هم با خود بکشانم دست از نانش بر نمیدارد.
خواب گفت : نوبت شما ختم شد و حالا نوبت من است تا من قدرت ونیرویم را به اثبات برسانم. باد که نیروی خود و مقاومت کودک را دیده بود ، فهمید که خواب هم کاری کرده نمی تواند ؛زیرا کودک همچنان مقاومت وایستادگی می کرد . به خواب گفت : برادر منتظرم تا بیبینم.
خواب که نظاره گر وضع کودک و حال گذشته بر وی بود کمی به کودک وقت داد تا بتواند قدری از نانش را بخورد. کودک نان خشکش را همچنان می جوید و قورتک می زد و از گلو پایین می برد. از نان هم چیزی نمانده بود که خواب در چشمان کودک داخل شده و وی را وادار به خواب می کرد. کودک با وجود که می دانست نان برایش از ارزش و محبوبیت برخوردارست وحیاتش به آن گره خورده است با دوسه بار تکان خوردن و سرکج شدن ها نتوانست مقاومت کند. نان در دستش بودکه گردنش کج شد وبه سوی پیش خم شد و دوباره تکان خورد و بیدارشد. دفعه بعد تکه نانی را که برداشته بود تا بخورد هنوز بر لب نگذاشته بود که بازهم خواب غلبه کرد وی را با پشت انداخت. هرچند که وی از خوردن به زمین دردی را حس میکرد ،اما به رخ خود نیاورد وبه یک چشم بهم زدن خواب رفت ونان در درستش باقی ماند .
وقتی باد این وضع را تماشا می کرد ، گفت: من واقعا تصورچینین چیزی را نداشتم و حالا که شاهد برحال این اتفاق بودم می پذیرم که نیروی شما بالاتر از من است و من تسلیم هستم برادر بزرگ. بعد از آن روز همیشه خواب را برادر بزرگ می گفت و گاه گاهی از روی شوخی و مزاح سلام های عسکری هم میداد.
مرگ ناتمام من!