سادگیش به مهتاب می ماند.
با کفش های سبُک و ورزشی که به پاداشت ، بیشتر میتوانست چستی وچالاکی اش را بنمایاند.
وقت با نگاه به گوشه چشمم می انداخت، من بیش از نگاه مستیقمش به خود می پیچیدم و احساس شرمندگی می کردم.
دختر بود از جنس خیالات خودش اماساده وصادق نسبت به همه مردمان محیط واطرافش که اصلا تصورش هم نمی کردم.
وقت داشتم حرف دلم را بهش می گفتم همش تایید میکرد، زیرا میدانستم که ناملایمات زمان بیش از من زجرش داده بود. همیش حرف از قانون می زد و سنت ؛ اما من عصیانگر زمانم بود ، زیرا میدانستم که یک قرن است که زنجیز و غول ناگسستنی سنت و و باورهای قبیلوی حاکم برفضای دهکده وشهرم ، همه را مذهبیون افراطی ساخته است .
من هرازگاهی که دلتنگ لحظه هایم می شدم ، سری میزدم به دریچه کوچه فضای مجازی و داشتم حرف دلش را به راحتی و خوبی می شنودم ،هرچند که خیلی منطقی بود و امیدوار به فرداهای نیامده ؛ ولی من قمار غمرم را وقت زده بودم که دیگر فردای را تصور نمی کردم که برایش بیندیشم و خانه ی بسازم مخملین با کلمات عوام فریبانه ی که کسی را بتوانم ، سرگرمش کنم.
روزهای سرد فصل پاییز داشت به آخر می رسید و من همچنان بی تفاوت تر ازهمیشه در مقابل خودم، خود که همش سوز بود فریاد با گلوی گیر کرده و نگفته و همیشه سکوت.
شاید مرگ رویاهایم را در پس پر ده ی سکوت وبی زبانی ام پنهان می کردم و به کسی که حرف از منطق و استدلال می زد می کفتمش با کلمات تندی که همش بار منفی و پوچگرایی حمل می کرد.
وقت داشت به حرفهایم گوش میداد، میدانستم که متاثیر می شود ؛ولی ناگزیر بود وبه رخ خود نمی اورد وهمیش خنده های تند وتلخ را را می کرد که همه ی وجودش را می سوزاند.
همش از صبوری و مقاومت خودش حرف میزد، گاهی به دیدی دیگرگونه می نگریست وگاهی هم از صداقت درین بازاری دلالی شکایت می کرد، حرفهایش ساده ی ساده بود ولی حقیقت و صداقتش در لابلای حرفهایش نهفته بود و به اسانی میتوانست درکش کرد.
مرگ ناتمام من!