امروز وقتی عکس های گذشته را میدیدم ، یکباره رفتم سراغ عکس های دوران دانشگاه .دوران که دیگر تکرار نمی شود و همیشه به یاد خواهد ماند و همصنفانم را فراموش نخواهمکرد. همصفنان که همه شان برایم خیلی محترم وعزیز بودند وهستند. یادهمه شان گرامی ودرهرکجایی که بسرمی برند ، سرحال وموفق باشند. روزهای خوبی بود ، روزهای که دیگر تکرار نمی شود. و خاطراتش برای همشه باقیست مگر آن روز برسید که .... و برای همیشه بفراموشی سپرده شود.دلتنگ آن روزهایم ، روزهای تفریح ومیله ، قدم زدن درساحه دانشگاه و فضای دوستانه ی کلاس های درسی و شور وشوق جوانان به تحصیل و فراگیری علوم. دلتنگ همه شان حتی دلتنگ همان خوابگاه و کاکا خانعلی سرآشپز که گاهی با لبخند وگاهی هم با تندی کمی لوبیا و کچالوی آبجوشی و گاهی هم برنج های نیمه پخته و بدون قورمه را برای دانشجویان می پخت . دلتنگ آن تظاهرات دانشجویان که برای نان سیلو راه می انداختند و گاهی از نان سیلوکفش می ساختند و به سالون ها می برآمدند و شعارهای زنده باد نان سیلو را سر میدادند.دلتنگ روزهای که برای گرفتن نان صف می کشیدیم و تا نوبت برسد ،گاهی نوبت نرسیده به ما عده ی که ازتوانایی بازوی خوبی برخوردار بودند، از نیروی بازویشان کار می گرفتند.

 عده ی که بانها هم اندیشه بودند خوشحال می شدند و بی نظمی را ه می انداختند وعده ی هم از خجالتی درخود آب می شدند که تابکی نتوانیم چندلحظه ی را تحمل کنیم، تاکی اینقدر بی نظمی و بی قانونی . آخر می شودکه ازین بیشتر هم بزرگ شد و جایگاه بهتر ازین یافت؟

ولی آنهای که فارغ ازهرگونه دغدغه های فکری وشغلی بودند ، شب ها ساز و نی می نواختند و گاهی هم ساز ورقص و پایکوبی به راه می انداختند . گاهی آهنگ های بیژن جان قندوزی و میرمفتون و آهنگ های قطغنی را یا خود می خواندند ویاهم درکامپوترهایشان روشن می کردند و سالون ها را به لرزه می آوردند.

اگثریت اوقات این طوری می گذشت ولی وقتی که امتحانات فرا می رسید همه جا خاموش بود و ساکت

وگویی که کسی نفس نمی کشد و عده ی زیادی از دانشجویان با پتوی کهنه وفرسوده ی که حکایت از تاریخ طولانی وقدیمی اش میکرد بسوی پارک ها و ساحه ی دانشگاه می رفتند وشب ها را صبح می کردند.

جای را نمی یافتی که چراغ برق آنجا روشن باشد و دانشجویی آنجا حضور نداشته باشد. ازقضا یک شب دل من هوس هوایی بیرون کرد و مضمون سختی را امتحان داشتیم. من ویک دوست دیگر که باهم در یک اتاق بودیم با بایسکل های کهنه و فرسوده ی چینایی ساعت هشت نان را خورده از منطقه سرایی غزنی بسوی ساحه دانشگاه رفتیم. در اول خوش بودیم و تا ساعت های ناوقت شب درس خواندیم . بچه ها گروه گروه می آمدند وفرش های کوچک دست داشته شان را می گستراند و به مطالعه شروع می کردند.

ناوقت های شب شده بود که دیگر نه توان خوانش مانده بود و نه هم ذهن کار می کرد ؛پشت بام ساختمان که برای سارنوالی ها ساخته شده بود تا مسلکی تربیه و اموزش دیده شود؛ رفته دراز کشیدیم . بام ساختمان سخت بود و ما که فرش درست حسابی هم نداشتیم . فردای آنروز وقتی بیدار شدیم متوجه شدیم که همه وجود سفت وسخت گشته و تکان خورده نمی توانیم مثل اینکه اگر تکان بخوریم می شکند.

گردن ها راست همانطوری خشکیده بود و تکان داده نمیتوانیستیم و روزهم ناوقت شده بود وآنروز از رفتن به دانشگاه بازماندیم و با یک سختی از پله های منزل دوم ساختمان پایین آمدیم  وسواری دوچرخه ها شده و بسوی اتاق رفتیم .

یادی آنروزها وخاطراتش بخیر.