+ نوشته شده در جمعه ۱۳۹۰/۰۲/۱۶ ساعت ۴:۲۶ ب.ظ توسط تجلیل
|
مرگ ناتمام من! من سالیان سال است که می میرم ، وقت تاریخم را ورق بزنید، میدانید که تاریخ استبداد روا شده برمن از همان دوران آغاز شد که با دستان نوازشگرانه ی خودم عده ی از وحشیان بیابان گرد را اهلی ساختم. وقتی داشتم به آنها درس تمدن، انسانیت و زندگی کردن را میدادم، حس مرموزی به من می گفت که داری عقرب را بر جان خودت بیدار می کنی. نفرین فرستادم بر حس تنگ نظرانه ام، تحمل کردم و تا جای رساندمش که برتاریخ ام قلم بطلان را کشید، تحمل کردم. میدانستم که هنوز در مغزش خصلت های دوران مانده است که با آن عادت کرده است و جزء هویتش شده است. وقت در راس قدرت و زمامداری قرار دادم، بر تاریخ که خط سرخ بطلان کشیده بودمهرتاییدی دیگری را زد که باید رخت بر بندی و رهسپاری شوی شیبه خودم در بیابان بی پایان و نا شناخته ی سرنوشت. من مدت هاست که با مرگ وزندگی دست و پنچه نرم می کنم . شاهد تکرار فاجعه ها هستم ، از چهل دختران گرفته تا افشار، ازیکولنگ تا دره صوف، از مزار گرفته تا کندی پشت. اینها همه تاریخ سرنوشت من است که با خون هزاران انسان بی گناه رقم خورده است و ثبت جریده ی فردای شده است که نسل آینده ما به آن به دیده شک وتردید نگاه نکند .شاید هم با دیده تردید بنگرند و باور نکند. حق دارد ، از این دوره شاید کمتر خبرهای درست به وی برسد، ولی من زاده ی این دورانم ، پرورده ی فضای دود و باروتم که بر فضای شهرم لایه ی سیاه رنگ را شبیه به آبر تشکیل میداد . آبر حکایت ا ز باران داشت؛ ولی این آبر شهر من خون می بارید. من سرکوب شده ی حقم هستم، حق خواستن من تیرتیزی بود که سینه ی دست پرورده های خودم را می شکافت ، هویتم را جعل می کرد و آغازی تاریخ ام را با تولد خودش یکسان می پنداشت.