ای زمان چقدر نامردی!

 

امروز وقتی عکس های گذشته را میدیدم ، یکباره رفتم سراغ عکس های دوران دانشگاه .دوران که دیگر تکرار نمی شود و همیشه به یاد خواهد ماند و همصنفانم را فراموش نخواهمکرد. همصفنان که همه شان برایم خیلی محترم وعزیز بودند وهستند. یادهمه شان گرامی ودرهرکجایی که بسرمی برند ، سرحال وموفق باشند. روزهای خوبی بود ، روزهای که دیگر تکرار نمی شود. و خاطراتش برای همشه باقیست مگر آن روز برسید که .... و برای همیشه بفراموشی سپرده شود.دلتنگ آن روزهایم ، روزهای تفریح ومیله ، قدم زدن درساحه دانشگاه و فضای دوستانه ی کلاس های درسی و شور وشوق جوانان به تحصیل و فراگیری علوم. دلتنگ همه شان حتی دلتنگ همان خوابگاه و کاکا خانعلی سرآشپز که گاهی با لبخند وگاهی هم با تندی کمی لوبیا و کچالوی آبجوشی و گاهی هم برنج های نیمه پخته و بدون قورمه را برای دانشجویان می پخت . دلتنگ آن تظاهرات دانشجویان که برای نان سیلو راه می انداختند و گاهی از نان سیلوکفش می ساختند و به سالون ها می برآمدند و شعارهای زنده باد نان سیلو را سر میدادند.دلتنگ روزهای که برای گرفتن نان صف می کشیدیم و تا نوبت برسد ،گاهی نوبت نرسیده به ما عده ی که ازتوانایی بازوی خوبی برخوردار بودند، از نیروی بازویشان کار می گرفتند.

 عده ی که بانها هم اندیشه بودند خوشحال می شدند و بی نظمی را ه می انداختند وعده ی هم از خجالتی درخود آب می شدند که تابکی نتوانیم چندلحظه ی را تحمل کنیم، تاکی اینقدر بی نظمی و بی قانونی . آخر می شودکه ازین بیشتر هم بزرگ شد و جایگاه بهتر ازین یافت؟

ولی آنهای که فارغ ازهرگونه دغدغه های فکری وشغلی بودند ، شب ها ساز و نی می نواختند و گاهی هم ساز ورقص و پایکوبی به راه می انداختند . گاهی آهنگ های بیژن جان قندوزی و میرمفتون و آهنگ های قطغنی را یا خود می خواندند ویاهم درکامپوترهایشان روشن می کردند و سالون ها را به لرزه می آوردند.

اگثریت اوقات این طوری می گذشت ولی وقتی که امتحانات فرا می رسید همه جا خاموش بود و ساکت

وگویی که کسی نفس نمی کشد و عده ی زیادی از دانشجویان با پتوی کهنه وفرسوده ی که حکایت از تاریخ طولانی وقدیمی اش میکرد بسوی پارک ها و ساحه ی دانشگاه می رفتند وشب ها را صبح می کردند.

جای را نمی یافتی که چراغ برق آنجا روشن باشد و دانشجویی آنجا حضور نداشته باشد. ازقضا یک شب دل من هوس هوایی بیرون کرد و مضمون سختی را امتحان داشتیم. من ویک دوست دیگر که باهم در یک اتاق بودیم با بایسکل های کهنه و فرسوده ی چینایی ساعت هشت نان را خورده از منطقه سرایی غزنی بسوی ساحه دانشگاه رفتیم. در اول خوش بودیم و تا ساعت های ناوقت شب درس خواندیم . بچه ها گروه گروه می آمدند وفرش های کوچک دست داشته شان را می گستراند و به مطالعه شروع می کردند.

ناوقت های شب شده بود که دیگر نه توان خوانش مانده بود و نه هم ذهن کار می کرد ؛پشت بام ساختمان که برای سارنوالی ها ساخته شده بود تا مسلکی تربیه و اموزش دیده شود؛ رفته دراز کشیدیم . بام ساختمان سخت بود و ما که فرش درست حسابی هم نداشتیم . فردای آنروز وقتی بیدار شدیم متوجه شدیم که همه وجود سفت وسخت گشته و تکان خورده نمی توانیم مثل اینکه اگر تکان بخوریم می شکند.

گردن ها راست همانطوری خشکیده بود و تکان داده نمیتوانیستیم و روزهم ناوقت شده بود وآنروز از رفتن به دانشگاه بازماندیم و با یک سختی از پله های منزل دوم ساختمان پایین آمدیم  وسواری دوچرخه ها شده و بسوی اتاق رفتیم .

یادی آنروزها وخاطراتش بخیر.

قدرت خواب با زبان تمثیل

 تمثیل یکی از گونه های ارایه کلام است که گوینده برای بهتر و زیباتر بیان کردن مطلبش دست به یکعده ترفندها و نو آوری ها می زند .یکی ازینگونه نو آوری ها تمثیل می باشد که بواسطه آن فهم کلام به مراتب زیبا تر و واضح تر شده و می شود. تمثیل یکی ازینگونه ترفندهایی بیانی است که افراد عام وخاص مطابق به نیازمندی هایشان در کلام از آن استفاده می برند.

روزی از روزگار باد و خواب باهم به مباحثه نشستند وهرکدام از قدرت و نیروی خود تعریف می کرد.بعداز گفت و شنودهای زیاد به نتیجه نرسیدند و تصمیم گرفتند که باید قناعت همدیگر را بگیرند.

باد گفت: من ثابت می سازم که نیروی من به مراتب بیشترو تاثیرگذارتر از شماست . خواب هم که نمی خواست در مقابل رقیبش کم بیاید، در جواب گفت : من همچنان ثابت می سازم که نیروی من نسبت به شما قوی تر و تاثیرگذار تر است. هر دو با این گفتگو وتبادل حرف تصمیم گرفتند که ثابت سازد که واقعا کدام یک قوی تر اند. خواب که به نیرو وقوت خود باور داشت و از اعتماد به نفس بالای برخوردارد بود ،گفت : بهترین مثال برای من وشما کودک است باید نیروی خودرا روی آن ثابت سازیم.

باد از شنیدن این مثال خوشحال شد و گفت که آری مثال خوبست من هم می پذیرم. باد به خواب گفت : نوبت اول را به شما میدهم ،امتحان کن. خواب درجواب باد گفت : این عادلانه نیست که هم مثال را من انتخاب کنم و هم نوبت اول را خود بگیرم. باد را تعارف کرد وگفت :نوبت اول از شماست پس لطفا بفرماید.باد پیشنهاد را پذیرفت و آماده ی امتحان شد.

 در دوردست ها فامیل گرسنه و فقیر زندگی می کرد . آن فامیل که ازوضعیت زندگی خوبی برخوردار نبود ، وکمتر می توانست که برای فرزندش غذای مناسب آماده کند . ازقضا آنروز صاحب خانه که به دهکده ی دیگر برای کار رفته بود توانسته بود که تکه نانی رابیابد و با خود آورد تا به یگانه فرزندش که همیشه وی را دلبند پدرخطاب می کرد بدهد و شکمش را سیر نماید. پسرک با دیدن پدر و آنهم با تکه نانی شادی سر میداد وترانه کودکانه را با لحن گرفته و کم توان می خواند. پدر وقتی به خانه رسید پسر را در آغوش گرفته و رویش را بوسید و گفت که دلبندم این هم سهم شما از کاری امروزی ام . آن کودک که نهایت گرسنه شده بود نان را از دست پدر  گرفت و با خوشحالی به خوردن شروع کرد .

 کودک نان را گرفته و در پیش روی خانه روی تکه سنگی نشست و بخوردن ادامه داد . نان نبود بلکه  حیات کودک بود که بدست گرفته بود و هرلحظه با آن تازه تر می شد. باد و خواب هردو به سراغ این کودک رفت و با دیدنش خوشحال شدند وگفتند که مثال خوبی را یافته ایم. باد وزیدن گرفت و با تندی و تیزی می وزید تا بتواند تکه و پاره ی نان این کودک را از دستش ببرد و بتواند نیرو و قدرت خودرا برای رقیب خود معلوم کند. وقتی باد وزیدن گرفت کودک نانش را محکم تر از قبل گرفت و همچنان به جویدن تکه های نان خشک ادامه میداد. باد تند تر شد و بازهم وی مقاومت خودرا بالا برده واز نانش حفاظت می کرد. وقتی باد متوجه شد که نتوانسته است نان را از وی بیگرد شدت گرفت و سرانجام کودک را مجبور کرد که بلندی سنگ را ترک گفته و پاین بیاید . به گوشه آنسوتر رفت نشست . باز هرلحظه شدت و توانش بیشتر می شد ؛ ولی بازهم کودک دست از تلاش برنمیداشت ونانش را در بغل محکم گرفت . باد با وزیدن تندش وی را چند قدمی آنطرف غلتاند و با خود برد ؛ولی بازهم دست از نانش برنداشت و محکم گرفته بود. وقتی باد این وضع را  دید، دلش به حال کودک معصوم و گرسنه سوخت و دست از تلاش کشید و گفت: من تسلیم این کودکم دیگر کاری به کارش ندارم وحالا فهمیده ام که اگر تا لحظات  ودقایق اخر مرگ هم با خود بکشانم دست از نانش بر نمیدارد.

خواب گفت : نوبت شما ختم شد و حالا نوبت من است تا من قدرت ونیرویم را به اثبات برسانم.  باد که نیروی خود و مقاومت کودک را دیده بود ، فهمید که خواب هم کاری کرده نمی تواند ؛زیرا کودک همچنان مقاومت وایستادگی می کرد . به خواب گفت : برادر منتظرم تا بیبینم.

خواب که نظاره گر وضع کودک و حال گذشته بر وی بود کمی به کودک وقت داد تا بتواند قدری از نانش را بخورد. کودک نان خشکش را همچنان می جوید و قورتک می زد و از گلو پایین می برد. از نان هم چیزی نمانده بود که خواب در چشمان کودک داخل شده و وی را وادار به خواب می کرد. کودک با وجود که می دانست نان برایش از ارزش و محبوبیت برخوردارست وحیاتش به آن گره خورده است با دوسه بار تکان خوردن و سرکج شدن ها نتوانست مقاومت کند. نان در دستش بودکه گردنش کج شد وبه سوی پیش خم شد و دوباره تکان خورد و بیدارشد. دفعه بعد تکه نانی را که برداشته بود تا بخورد هنوز بر لب نگذاشته بود که بازهم خواب غلبه کرد وی را با پشت انداخت. هرچند که وی از خوردن به زمین دردی را  حس میکرد ،اما به رخ خود نیاورد وبه یک چشم بهم زدن خواب رفت ونان در درستش باقی ماند .

وقتی باد این وضع را تماشا می کرد ، گفت: من واقعا تصورچینین چیزی را نداشتم و حالا که شاهد برحال این اتفاق بودم می پذیرم که نیروی شما بالاتر از من است و من تسلیم هستم برادر بزرگ. بعد از آن روز همیشه خواب را برادر بزرگ می گفت و گاه گاهی از روی شوخی و مزاح سلام های عسکری هم میداد.

از زبان سرنشین یک قایق

نیمه های شب بود، دقیق تر بگویم ساعت دو شب بود که درکناری ساحل سوار برکشتی شدیم. هوا نسبتا ملایم وخوش بود وهمه جا تاریک به نظر می رسید. همین که توانسته بودیم خودرا آماده ی سفر نمایم خوشحال بودیم. کشتی ما شصت نفر سرنشین داشت .از ساحل حرکت کردیم و آهسته آهسته روی آب و زیر نور ستاره گان به پیش میرفتیم. یک شبانه روز روی آب راه رفته بودیم که زلزله ی شدیدی درعمق آب های اندونیزیا صورت گرفت ودریا توفانی شد. کشتی که ما سوار بر آن بودیم  بسیار ساده و ابتدایی بود ودرمقابل امواج تندی آب نمی توانست مقاومت کند . ضربان شدیدی امواج آب گوشه ی کشتی ما را شکست و آب فوران کرده داخل کشتی شد.

بچه ها با تلاش های زیاد و وسایل های اولیه ی که دردست داشتند آب را از داخل کشتی به بیرون می انداختند تا مانع از سنگین شدن کشتی شود. عده ی هم با روحیه ی ناآرام وگرفته به اطراف نگاه می کردند و از صورت ظاهرش حس نا امیدی ویاس موج میزد . باین وضع کشتی بروی آّب به پیش میرفت . بعدازطی فاصله ی کوتاه فهمیدیم که اینگونه نمیتوانیم به مقصد برسیم ؛زیرا هرلحظه فوران آب بیشتر می شد.  بچه ها خسته شده بودند و دیگر توان بیرون اندختن آب را هم نداشتند. ناخدا را گفتیم که بسوی کدام جزیره ی که درین نزدیک ها است حرکت کن تاباشد که در جزیره رفته کشتی را ترمیم ودوباره به سفر خودا دامه بدهیم.

به جزیره نرسیده بودیم که سنگینی کشتی بیشتر احساس می شد .یک ماشین کشتی هم ازکار  افتاده بود و بایک ماشین خودرا به نحوی به جزیره رسانیدیم. هوا تاریک بود و جنگل همچنان وحشتناک به نظر می رسید.از کشتی پیاده شدیم و داخل جنگل رفتیم درگوشه ی آرام نشستیم تا باشد که فردا کشتی را ترمیم نموده وبسوی مقصد راه را ادامه بدهیم. نیمه های شب بودکه ماهیگران دریایی حمله کردند و کشتی خراب وازکار افتاده ما را با کشتی ها خود بسوی وسط دریا بردند و ما در این جزیره ی دور وناآشنا ماندیم. همان شب هنوز دو سه ساعتی نگذشته بود که بازهم ماهیگران حمله کردند و این بار نه به قصد کشتی و وسایل ؛زیرا آنها را دفعه قبل برده بودند و این بار به قصد جان ما آمده بودند.

وقتی نزدیک شدند تعدادی آنها کمتر از ما بودند و کمی هراسیده بودند ،ولی ما بیشترهراسیده بودیم ؛زیرا وسایل وابزاری دفاعی دردست نداشتیم تا با آنها مقابله کنیم . عده ی از دوستان که با ما بودند با زبان انگلسی آشنایی داشتند وتوانستند بعداز گفت و گوی زیادی قناعت آنها را بگیرند تا به ما آسیب نرسانند.  آنها دوباره ازما جدا شدند وسوار قایق های شان شدند و رفتند.

به جاکارتا در ارتباط شدیم و ازقاچاقبر طلب کمک نمودیم. قاچاقبر ما کشتی دیگری را فردای آنروز فرستاد ودوباره سوار شده بسوی دل بیکران آب بی پایان حرکت کردیم . بعداز طی فاصله ی اندکی متوجه شدیم که ناخدای کشتی دیده نمی شود و تنها دستیارش نشسته و کشتی را به پیش میراند و در رفتاری کشتی بی نظمی حس میشد. فکر می کردیم شاید لحظه ی استراحت کرده باشد و حسته شده است. دریا طوفانی بود و بی نظمی دررفتار کشتی بیشتر حس می شد.همانطور پیش میرفتیم .وقتی بچه ها متوجه شدند که واقعا ناخدای کشتی نیست ، رفتند کناری دستیارش پرسید که ناخدا کجاست ؟ وی جواب داد که در آب افتاد. همه حیران ماندیم و یکباره تعجب کردیم که چطور ممکن است که به آب افتیده باشد. هرکاری شده این دستیار میداند و در آن دخیل است .بالای دستیارش فشار آوردیم که شما حتمن او را به آب انداختید .وی قبول نمی کرد و می گفت بیش ازین نمیدانم.

همه حیران ومضطرب به نظر می رسیدند و باهم دیگر گفتگو داشتندکه چطور میتوانیم وی را بیابیم. عده ی می گفتندکه این دستیارش راننده گی درست کرده نمیتواند باید کاری کنیم. دستیاری ناخدا کشتی راهمچنان بی باکانه و غیر منظم به پیش می برد و تا اینکه فاصله ی چندان زیادی را نه پیموده بودیم که کشتی بیشتربی نظم شد و به یک طرف حرکت می کرد و می چرخید. وقتی جویاشدیم گفت که بازهم یک ماشین کشتی از کار افتاده و نمیتواند کار کند.

 وضع طوری بود که حرکت بواسطه ی یک ماشین کشتی را از مسیر مستقیم که باید می پیمود، رخش را گردانیده وبه یک سمت حرکت می داد.هرقدر تلاش کردیم فایده نداشت وشبیه به پرنده ی یک پر می ماند که با گشودن یک بالش به یک سمت حرکت کند.

سرانجام تصمیم گرفتیم که بازهم باید جزیره برویم و کاری بکنیم . هرطرف نگاه می کردیم آب و امواج  بی کنا رش به نظر می رسید واز جزیره خبری نبود.به رفتن خود ادامه دادیم و بعداز لحظه ی فرمان کشتی از کار افتاد .این اتفاق همه را مایو س کرده بود . همه به آخرین لحظات زندگی  خود می اندیشید . کشتی خاموش شد و در میان امواج آب شبیه به تکه چوب می ماند که روی آب گاهی بالا وگاهی پاین می پرد و هر سمت که مسیر امواج آب راهنمایی می کرد میرفت.

با قاچاقبر تماس گرفتیم و گفتیم که ناخدای کشتی درآب افتیده و از ایشان خبری نیست. دستیارش نمیتواند درست حسابی رانندگی کند و کشتی هم از کار افتاده و بیش از این نمیتواند که راه برود. عده ی تند وتیز گفتند و حتی دشنام میدادند که با حیات ما بازی می کنی.وی اطمنان داد که به زودترین وقت کشتی نجات برای شما می فرستم . قاچاقبرمی گفت که موقعیت تان را برایم مشخص کنید من به زودترین فرصت برای شما کشتی نجات می فرستم . ما که درمیان امواج سرگردان آّب بالا وپایین می گشتیم، آدرس راهم گفته نمیتوانیستیم. بچه ها باخشم و عصبیت با دستیار برخورد کردند و وی را مورد لت و کوب قرار دادند.هرقدر ازوی می پرسیدیم که موقعیت ما را بگو که ما نیروی کمکی بخواهیم تا نجات مان بدهد، وی همچنان بی زبان وخاموش بود وحرفی بر زبان نمی آورد. بچه ها بسیار ناراحت بودند و همرای پولیس اندونیزیا تماس گرفتند وازوضع اطلاع دادند. آنها  نیزآدرس و موقعیت ما را پرسیدند ، ولی بازهم ما نمیدانستم که در کدام جای قرار داریم .پولیس ها پرسیدند کشتی که سوار هستید دارای دستگاه GPS هست ؟  متاسفانه کشتی ما از داشتن همچو ابزاری محروم بود. به دفتر پناهنده گی سازمان ملل در ارتباط شدیم آنها نیز همچو سوال را کردند و گفتند اگر همچو ابزاری را داشته باشید ما میتوانیم شما را به زودی بیابیم و نجات دهیم در غیر آنصورت سخت است وما تلاش های خودرا می کنیم.

به شماره های را که درمبایل خود داشتیم به استرالیا زنگ زدیم وتقاضای کمک کردیم . سرانجامش تنها دل آسایی بود که از طرف آنها حاصل می کردیم و فهمیده بودیم که چیزی کرده نمیتواند.آنها نیز به پولیس های استرالیا و رسانه ها خبر داده بودند که یک کشتی که شصت نفر سرنشین دارد درحال غرق شدن است و برای نجات جانشان کاری بکنید. بعداز ساعت ها روی آّب و سرگردانی بالاوپاین با امواج های تندی دریا به سمت نامعلوم حرکت می کردیم. سرانجام جزیره ی نمایان شد و عده ی با دیدن آن جزیره  در دور دست ها کمی روحیه گرفتند و امیدی برای نجات بسته بودند.

امواج تندی آّب ما را آهسته آهسته بسوی کناره های بحر رهنمون می کرد. جزیره در اوایل شبیه به تکه چوب روی آب معلوم می شد و اهسته اهسته با نزدیک شدن با آن تصویری بزرگتر ازوی نمایان می شد. وقتی به جزیره پیاده شدیم ،عده ی اشک شادی می ریخت وعده ی هم سجودی شکرانه بجا می آورد. دوباره همرای قاچاقبر تماس گرفتیم که کاری بکن تا ازگرسنگی نمیریم وحالا توانسته ایم خودرا به یک جزیره برسانیم. وی درجواب ما گفت که ما چندین دانه کشتی را برای یافتن شما فرستاده ام و شما حوصله کند وحداقل یک آدرس را برایم بگوید که تا من آنها را به آن جا بفرستم. ما بازهم نمیدانستیم که درکدام جزیره قرار داریم. قاچاقبر گفت که مقداری پول جمع کنید وبه دستیاری ناخدا  بدهید وی میتواند آدرس بدهد تا ما کشتی ها را به آنسو بفرستم. بچه ها اول با وی از راه زاری التماس برخورد می کرد ولی وی همچنان ساکت بود . بالاخره مقدار ناچیزی پول را که درجیب داشتیم جمع کرده و به وی تسلیم کردیم تا آدرس ونام جزیره را بگوید. وی اسم جزیره را گفت و ما به قاچاقبر گفتیم . قاچاقبر گفت که حوصله کنید حالا فوری برای شما نیروی کمکی می فرستم . حدود یک ساعت و چندی نگذشته بودکه یک قایقی از آنسوی آب ها آمد و در فاصله ی دور تر از ما لنگر زد و متوقف شد. بچه ها خوشحال بودند که این بار میتوانیم از این مخمسه و چارچوبه ی که شبیه به تابوت مرگ می ماند رهایی یابیم.

هرقدر صدا می زدیم و اشاره می کردیم تا بیاید وکمک مان کنید بازهم نگاه می کردند و خاموش برجا ایستاده بودند . عده ی از بچه ها می گفتند که بازهم  دزدان دریایی است . عده ی می گفتند که ماهیگران است که چند شب پیش کشتی ما را دزدیدند. هرکسی تصور و برداشت خودرا می گفت. ولی عده ی می گفت که همان کشتی نجات است که برای نجات ما آمده اند. عده ی می گفت اگر واقعا اینطور است چرا نمی آید و نجات مان نمی دهد. لحظه ی در سکوت مطلق وخاموشی فرو رفتیم تا چاره ی بسنجیم. چند دقیقه ی نگذشت که از دور دست ها کشتی دیگری را دیدیم که با سرعت زیادی بسوی ما درحال آمدن بود.

وقتی در کناری کشتی دیگر رسید هردو باهم بسوی ما آمدند و در گوشه لنگر زد و سرنشینانش بسوی ما آمدند. مقدار غذا به ما داد وغذا را صرف کردیم . آنها وسایل را که با خود آورده بودند از کشتی هایشان پایان کرد و آورد تا کشتی ما را ترمیم کند. دو سه ساعت طول کشید تا اینکه کشتی ما را راه انداخت و مقداری غذای دیگر هم داد تا در مسیر راه بخوریم. بچه ها نسبتا شاد به نظر می رسیدند و یاس های چند ساعت قبل در چهره هایشان معلوم نمی شد.

آنها به ما گفتند که قاچاقبر به پولیس و نیروهای دریایی خبر داده اند که کشتی شما در وضعیت بدی قرار دارد تا برای نجات جان شما کاری بکند. حالا که صحتمند وسرحال هستید کشتی تان را سوار شده از فاصله های دور و درازی باید شما به سفر تان ادامه بدهید،زیرا هرلحظه ممکن است که کشتی های دریایی اندونیزیا شما را گرفتار کند.

دوباره به پیمودن مسیر طولانی در دل دریا را شروع کردیم واز آنها جدا شده خداحافظی کردیم. بعدازطی چند ساعت آب های اندونیزیا را پشت سر گذاشتیم و وارد آب های بین الملل شدیم. کشتی ما بیش ازهر زمانی دیگر تیز و تند دل دریا را می پیمود. بچه ها هم نسبتا روحیه ی خوبی داشتند و گاهی باهم شوخی و فکاهی می گفتند. در فکر رسیدن آنجا و مواجه شدن با نیروهای امنیتی را در سر می پروراندیم که یکباره صدایی ازدور دست ها شنیده می شد که دارد آهسته آهسته بلند می شود. بعداز لحظه ی یک هواپیمایی گشت زنی نیروهای دریایی استرالیا رسید و بالای سر ما قرار گرفت و آهسته آهسته پایین می آمد و به ما اشاره توقف می داد. بعداز لحظه ی کوتاه گشت های دریایی استرالیا آمد ما را گرفتار کردو بسوی جزیره انتقال داد. بچه ها کمی سرحالتر به نظر می رسید. همانطور که شب ها وروزها را درمیان کشتی گذرانیده بود ، چشم به آنسوی آب دوخته بودند ، جای که بارها از افراد ورسانه ها شنیده بودند که آنجا کشتن و انتحار و ترور وجود ندارد.  دیگر برتری های قومی ومذهبی وجودندارد. همه تابع قانون و از حقوق مساوی ویکسان برخوردارست.